با عرض سلام :
این شعر را که بنام "سخنی با مولانا" است بشما میفرستم.
این شعر توسط برادرم مرحوم میرعبدالحلیم شایق پندار نوشته شده.
بسیا ر تشکر از این وبسایت بسیار جالب شما.
عبدالواسع شایق
==================================================================
شاعر: مرحوم عبدالحلیم شایق پندار
سخنی با حضرت مولانا
ای زتو بنیاد معنی را نوی
وی مراد پاکبینان مولوی
خوانده بودم که دران عهد کهن
که شدی آواره زاغوش وطن
کاروانی گشتی و محمل نشین
سوگوار از هجر تو بلخ گزین
رفتی و ازدیده ها پنهان شدی
شهر بند سرزمین جان شدی
عشق را آتش بجان افروختی
خرمن آتش بجانان سوختی
نظم والای تو عالمگیر گشت
غلغله افگند در صحرا و دشت
اختران پروانه رویت شدند
مهر و مه پر وانه سان سویت شدند
***
آه ای پیر من و مولای من
وی هم آوای دل تنهای من
چونتو منهم از وطن تنها شدم
یار دریا ها و صحرا ها شدم
گشتم از ا لفتگه یاران جدا
وای بر آن تن که شد از جان جدا
اشکها بر دشت و هامون ریختم
خاک غم بر فرق الفت بیختم
اینک اینک ماه ها و سالهاست
کاین دل بی یار از یاران جداست
هر زمان آتش زند بر جان و تن
یاد یاران، یاد شیرین وطن
روزگاری رفت تا از خاک و خشت
منزلی آراستم رشک بهشت
در حریمش مرغ جان پا بند بود
خشت خشتش را بجان پیوند بود
اینزمان وحشتسرایی بیش نیست
خامش و ویرانه جایی بیش نیست
پایمال جمع دژخیمان شده
چون دل ویران من ویران شده
با پر پندار، گاهی بر پرم
بر در و بامش بحسرت بنگرم
گویم اینک مامن دیرین من
شهر من،شهربهشت آئین من
اینک آن کوئی که منزل خواندمی
اینک آن خاکی که اشک افشاندمی
اینک آن کویی که جان او را ستود
اینک آن یاری که او دل را ربود
اینک آن رخساره جان پرورش
اینک آن لبخند از جان خوشترش
اینک آن چشمی که جانرا میگداخت
اینک آن دستی که دل را مینواخت
چون مرا بیند نوازشها کند
از وفا و مهربانی دم زند
یاد یاری ها و الفتها کند
(وز جدائیها شکایتها کند)
***
من چه گویم؟ او کجا و من کجا
من چه گویم؟ (جان کجا و تن کجا)
در میانه بحر ها حایل شده
زین میانه کار دل مشکل شده
وانچه گفتم وای جز پندار نیست
وای(آن یاری که اورا یار نیست)
***
دشمنی ز آ یین انسانی جدا
از خدا بیگانه وز خلق خدا
تیغ کین بر جان عالم آخته
دامی ازعدل دروغین ساخته
آمد و ازکینه آتش بر فروخت
ظالمانه جمله خشک و تر بسوخت
عدل گفت و ظلم ها بنیاد کرد
خلق گفت و خلقها برباد کرد
او هزاران خانه را غمخانه ساخت
او هزاران شهر را ویرانه ساخت
من هم اینک چون هزاران دگر
گشته ام آواره این بوم وبر
***
مولوی! من با تو گویم این سخن
که توئی پیر من و سالار من
چونکه در دل آتش افروزد غمی
جز تو در عالم ندانم محرمی
آن توئی کز نامه مرموزنی
راه بردی بر غم پنهان وی
آن تویی کاسرار جان دانسته ای
را ز پیدا و نهان دانسته ای
روح والای تو شد دمساز من
همچو جان بشنید ا ز من راز من
شو ر عا لمگیر تو جا و ید با د
رشک ما ه و غیر ت خو رشید باد
We use cookies to analyze website traffic and optimize your website experience. By accepting our use of cookies, your data will be aggregated with all other user data.